Friday, October 18, 2013

قطعه ای از بهشت روی زمین




خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید
دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف می‌نیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بی‌نوا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را

حضرت سعدی

No comments:

Post a Comment